پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد. پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد. مرد به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود. پیرمرد در فکر فرو رفت..
بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت: “که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست” پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند. برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیرمرد گفت: “زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود!” پرستاری به او گفت: “شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم که امروز دیرتر میرسید.” پیرمرد جواب داد: “متاسفم. او بیماری فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمیشناسد.” پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟ “پیرمرد با صدای غمگین و آرام گفت: “اما من که او را می شناسم.”
از باغ می برند چراغانیت کنند
تا کاج چشن های زمستانیت کنند
پوشانده اند آسمان ترا ابرهای سیاه
تنها به این بهانه که بارانیت کنند
یوسف به این رها شدن از چاه دل نبند
این بار می برند که زندانیت کنند
ای گل گمان مبر به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ایست تا قربانیت کنند
ابوبصیر که یکى از اصحاب باوفاى امام محمّد باقر و امام جعفر صادق علیهماالسلام و نیز یکى از راویان حدیث مى باشد، ضمن حکایتى گوید:
به همراه حضرت باقرالعلوم علیه السلام در مراسم حجّ بیت اللّه الحرام شرکت کردم ، چون در جمع حُجّاج قرار گرفتیم ، به آن حضرت عرضه داشتم : یاابن رسول اللّه ! امسال حاجى ها بسیار هستند و ضجّه و شیون عظیمى بر پا است ؟!
حضرت فرمود: آرى ؛ ضجّه و شیون بسیار مى باشد، ولى حاجى بسیار اندک است ؛ و سپس افزود: اى ابو بصیر! آیا دوست دارى آنچه را گفتم ببینى تا بر ایمانت افزوده گردد؟
عرض کردم : بلى .
پس از آن ، خضرت دست مبارکش را بر صورت و چشم هایم کشید و دعائى را زمزمه نمود و سپس فرمود: اى ابوبصیر! اکنون خوب نگاه کن ببین چه مى بینى .
همین که چشم هایم را گشودم و دقّت کردم بیشتر افراد را شبیه حیواناتى ، چون خوک ، میمون و... دیدم ، ولى قیافه انسان در آن جمع بسیار کم و ناچیز بود، همانند ستارگانى درخشان در فضائى تاریک ، گفتم : درست فرمودى ، اى مولاى من ! حاجیان اندک و سر و صدا بسیار است .
سپس امام باقر علیه السلام دعائى دیگر زمزمه و قرائت نمود و دیدگان من به حالت اوّل بازگشت ، و پس از آن فرمود: ما بخیل نیستیم ، لیکن مى ترسیم فتنه اى در بین مردم واقع شود و آنان لطف و فضل خداوند را نسبت به ما نادیده بگیرند و ما را در مقابل خداى سبحان قرار دهند، با این که ما بندگان خدا هستیم و از عبادت و اطاعت او سرپیچى نمى کنیم و در تمام امور تسلیم محض او بوده و خواهیم بود.
شهادت پنجمین ذخیره هدایت و امامت امام محمد باقر(ع) را خدمت تمام شیعیان جهان تسلیت عرض می نمایم
آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیاش اوضاع درست به نظر نمیآمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد.
یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعاً عجیب است. درست بعد از این که تصمیم گرفتهای مرد خداترسی بشوی، زندگیات بدتر شده، نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم؛ اما با وجود تمام رنجهایی که در مسیر معنویت به خود دادهای، زندگیات بهتر نشده!»
آهنگر مکث کرد و بلافاصله پاسخ نداد.
سرانجام در سکوت، پاسخی را که میخواست یافت.
این پاسخ آهنگر بود:
«در این کارگاه، فولاد خام برایم میآورند و باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چه طور این کار را میکنم؟ اول تکهی فولاد را به اندازهی جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود. بعد با بیرحمی، سنگینترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که میخواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو میکنم و تمام این کارگاه را بخار آب میگیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج میبرد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست!»
آهنگر مدتی سکوت کرد و سپس ادامه داد:
«گاهی فولادی که به دستم میرسد، نمیتواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد، تمامش را ترک میاندازد. میدانم که این فولاد، هرگز تیغهی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد. آن وقت است که آن را به میان انبوه زبالههای کارگاه میاندازم.»
باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
«میدانم که در آتش رنج فرو میروم. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفتهام، و گاهی به شدت احساس سرما میکنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج میبرد؛ اما تنها دعایی که به درگاه خداوند دارم این است که خدای من، از آنچه برای من خواسته ای صرفنظر نکن تا شکلی را که میخواهی، به خود بگیرم. به هر روشی که میپسندی ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده؛ اما هرگز، هرگز مرا به کوه زبالههای فولادهای بی فایده پرتاب نکن».