آوازه خوانی بود که در مراسمات بزم مردم چنگ می نواخت و از این راه امرار معاش می کرد؛ روزگار گذشت و گرد پیری بر روی و برو دوش وی فتاد کمکم در دستانش رعشعه ایجاد شد و صدای وی نیز بسیار نا هنجار شد؛ تا آنجا که دیگر او را کمتر برای جشن ها و مراسمات خود می بردنتد
از قضا جندین روز کسی پشیزی به وی نداد و او بسیار گرسنه و کلافه شده بود به ناچار با ناراحتی از شهر خارج شد و سر به بیابان گذاشت به گورستان قدیمی رسید درختی در آنجا یافت زیر سایه ی درخت نشست و به فکر فرو رفت ، چکار می توانست انجام دهد او که بجز نواختن چنگ و آواز خواندن کاری بلد نبود در حالی که بسیار غمگین و ناراحت شده بود روی به درگاه خدا آورد و گفت:
خدایا تا کنون برای بندگانت می نواختم و روزگار می گذراندم خود میدانی نه قدرتی در دستهایم باقیست و نه صدایم جلوه ای دارد سه روز است چیزی نخورده ام خدایا تا کنون برای بندگانت می نواختم و از آنها مزد میگرفتم اکنون می خواهم برای تو بنوازم و روزیم را نیز از تو بخواهم و شروع به نواختن چنگ و آواز خواندن برای خدا ی خود کرد.
شخص متمول و اهل دلی در خواب قیلوله ی بعد از ظهر ندای هاتفی راشنید که به فلان قبرستان مراجعه کن و یکی از بندگان برگزیده ی خدا را که نیازمند است بی نیاز کن.شخص بعد از بیداری با عجله با تعدادی از نگهبانان و ملازمانش بطرف قبرستان براه افتاد با تعجب مرد مطرب خواننده بدنام شهر را در آنجا دید هرچقدر جستجو کرد کسی دیگر را نیافت به ناچار به طرف وی رفت و به گفت تو برای خدا چه کار بزرگی کرده ای او جواب داد هیچ گفت چکار میکردی ؟ پیرمرد شرح حال گرسنگی خودش را برای او بیان کرد و گفت از آنجا که کسی حوصله شنیدن صدای من و چنگم را نداشت با خود عهد کردم از امروز فقط برای خدای خود بنوازم و از او مزد بگیرم شخص اهل دل به او مژده دا که خدا وند آواز و صدای چنگت را پسندید و منبعد با لطف خدا تو را بی نیاز خواهم کرد و سپس وی را هدایای نفیس و گرانی بخشید به طوری که تا پایان عمر به کسی دست نیاز دراز نکرد.