گل شکفت و عندلیب نغمه سرایی می کند
بهار آمدست و یارم باده پیمایی می کند
عجب پر چمن است و زیبا ربیع شهر من
باباحیدر است که دل را بهاری می کند
به مرقد برگ جدم که چشم انداز مهر و صفاست
ویا حیدر مالک که جان را خدایی می کند
تمام کوچه ها ترانه ی بهار زمزمه می کنند
ساقی هم اینجا خودش پیمانه گدایی میکند
جای جای شهرم همه عشق است و ترانه و غزل
گوشه گوشه ی خاکش بهشت را تداعی می کند
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد